بچه هازیباترین نعمت خداوندهستند.وچه بسارحمت...
همه ما درقبال این کوچولوهای معصوم مسئولیم ...
دوستشون داشته باشیم و مراقب وجودپاکشون باشیم ...
اینکه بااستفاده ازروایات وداستانهایی که اززندگینامه پیامبران وائمه معصومین خوانده ام برای
بچه هاقصه بنویسم برایم خیلی سخت بود.اما پیشنهادی اجباری بود .این اولین قصه کودک من است.
خیلی دوست دارم هرکسی که خواننده این داستان است نظرخودش رابگویدوبه من کمک کند.
ویا اگربه نظرشون خوب بودبرای کوچولوهای قشنگشون تعریف کنندوواکنش آنهارابگن!
قصه های فرشته آسمونی
یکی بودیکی نبودغیرازخدای مهربون هیچ کس نبود...
کوچولوهای قشنگ من میخوام براتون قصه بگم ...یه قصه اززمانهای دور...ازآن زمانی که امام سوم ما
یعنی امام حسین (ع) زندگی می کردند.
دریک صبح آفتابی و قشنگ امام حسین (ع)به همراه غلام خودشون درحال قدم زدن درشهربودن...
که ناگهان امام حسین (ع)متوجه تکه نانی شدند که درگوشه ای ازکوچه افتاده بود.تکه نان رابرداشتندو
به غلام خوددادندوفرمودند:"من دراین استراحتگاه کاری دارم هرگاه بیرون آمدم این تکه نان رابه یادمن بیاور."
غلام همچنان که درانتظارامام حسین(ع)بودتکه نان راتمیزکردوخورد.پس ازمدتی امام حسین (ع) ازآن مکان
بیرون آمدندوروبه غلام کردند و گفتند:"غلام!نان کو؟"
غلام درپاسخ گفت:"آقاجان من آن راخوردم."
امام حسین (ع)به غلام نگاهی کردندوسپس فرمودند:"ای غلام تورادرراه خداآزادکردم."
مردی درآنجا متوجه شدکه امام حسین (ع)غلام خودرادرراه آزادکرد...تعجب کردوروبه امام حسین(ع)
گفت:"سرورم اوراآزادکردی؟"
امام حسین (ع)فرمودند:"بله ازپیامبراکرم حضرت محمد(ص)شنیدم که می گفتند"هرکس تکه نانی را
پیداکندآن راپاک کندوبعدبخوردخداونداوراازآتش جهنم دورمیکند".وغلام به خاطراین کارش آزادشد.چون
کسی راکه خداازآتش رهاکرده است به بردگی نمیگیرم ."
کوچولوهای قشنگ من امام حسین (ع)درواقع کسی راآزادکردندکه نعمت خدارابزرگ وباارزش دانست و
یکی ازاین نعمت هانان است. پس مراقب نانی که میخوریم باشیم.نان رابرزمین نیندازیم.
قصه ما تمام شد اما قصه ها همچنان ادامه دارند.....
عناوین یادداشتهای وبلاگ