این نوشته یه کم فرق میکنه ! ادبی نیست !بی ادبانه هم نیست!پندو اندرزهم نیست!
حدیث و روایت و قصه هم نیست ! نه نه ...شاید قصه باشه ...یه قصه کوچک ازیه زندگی بزرگ!
زندگی من بزرگه !نگید چه ازخود راضی ...زندگی همه بزرگه ...باارزشه ...خدابه کسی هدیه کوچک
و ناقابل نمی ده!زندگی یه هدیه است ازجانب خدا پس هم بزرگه هم باارزش ...
وقتی قلبم ناآرام میشه ذهنم خسته میشه ...واژه ها بهانه میشن برای طلب یک آرامش نسبی!
امتحان دارم ...کلی مطلب و فرمول دورسرم می چرخه و هیچ نظمی ندارن ...
به خودم قول دادم .صبور باشم .منطقی باشم وجدی ...به خودم قول دادم پوشش کلماتم ازاحساس
نباشه!به خودم قول دادم محکم باشم ...
هیچ کس محرم راز نیست ...محرم دلم ...محرم رازم ...خدای خوبم ...دریاب ...کمکم کن ...
آخه من جز تو به کی پناه ببرم ؟؟؟؟؟؟؟؟
قطار درست زیرباران و هنگام اذان مغرب حرکت کرد.مثل قدیما یه پیرمردی از مسافران واگن 4 شروع
کرد به آذان گفتن ...چه اذان زیبایی گفت ...چه آرامشی ...
تا صبح خوابم نرفت ...یه انتظار بزرگ درقلبم لحظات را شمارش میکرد...وای چرا نمی گذشت ...
تق تق ...ملافه هارو بزارید جلوی در...نزدیک شده بودیم ...ای وای تندتر برو ...
ازیه طرف به خودم قول داده بودم تا آنجایی که می تونم جلوی مامان و بابا راه نرم ...اما آهسته می آمدند
فقط می گفتم "خواهش می کنم تند تر"مامان می گفت"سنگینه بده من بیارم " اصلا متوجه وزن وسایلی
که دردستم بود نبودم ...وای حالا این وسط بابا حلیم خوردنش گرفته بود ...
می دونستم برای چی دارم میرم ...می دونستم چرا تااین حد برای رفتن به حرم عجله دارم ....
بی پناه شده بودم...نمی دونستم به چی چنگ بزنم ...عقده دل کجا باز کنم جزدر جوار علی بن
موسی الرضا(ع)...وای خدای من چقدر خلوت بود...تابه حال حرم قشنگشوتااین حد خلوت ندیده بودم...
نه زیارت نامه ...نه نماز زیارت ...ایستادم ...سلام دادم ...من اومدم با عشق اومدم...
یه پیرزن با نمک شهرستانی اومد جلو بهم گفت "مادر کفش های منو نگه میداری من برم جلو زیارت؟"
گفتم"باشه حاج خانم "یه چند دقیقه ای گذشت ومن محوتماشا...
پیرزن برگشت و گفت "مادر الهی خوشبخت بشی ...من امام رضا (ع) رابوسیدم ...بیا ببوسمت"
نمی دونم چرا تازه بعد رفتن اون پیرزن بغزم ترکید ...
باورم بود امام رضا (ع) وقتی می طلبه قبلش دلتو خریده ...
من دست پر برگشتم ...
عناوین یادداشتهای وبلاگ