بی تودرمحفل ماشورو صفایی نبود
بردل مابه خداعقده گشایی نبود
ای سراپاهمه دیدن به جز ازدیدن تو
دردهجران توراهیچ دوایی نبود
یه لحظه بایست روبه قبله ! بگو یا صاحب الزمان همه زندگیمو به شما سپردم
بخواه درحقت دعاکنند...بخواه باهمه وجود...
دراین زمانه غربت شما تکیه گاه من هستید یا صاحب الزمان
امشب حسابی غریب شدم...نمی دونم چرا! یعنی میشه قریب بشم؟؟؟؟
یک روز مملوازشوق میشوم و روزی دیگر همه وجودم ترس! چیزی برای ترسیدن نیست!اما ...
آقای من...خودتون گفتید "مادررعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم" یک التماس...دعایم کنید!
با عشق چه کنم؟راه را به من نشان دهید!...روشنایی قلب من درگرودعای شماست....
امشب یادجشن غدیرمون افتادم...یادخطبه غدیر...یاد فرمایشات پیامبرخاتم دررابطه با شمادرخطبه غدیر
چقدرخوشحال شدم...این خوشحالی خاطرانگیزترین بود...خوشحال شدم که توانستیم جشن رابرگزارکنیم
ناامید شده بودم! ازهرکسی دعوت به همکاری میکردم یه جورایی امیدم رو ناامید میکرد...
حتی یادمه یکی ازبچه هاگفت"تودیگه چه بیکاری که اصلابه این چیزافکرمیکنی!"
یادمه چقدردنبال جا میگشتیم فکر میکردیم همه شصت تا مهمانی که دعوت کردیم حتما میان!
یادمه کتاب اسرارغدیر همه جادنبالم بود تا بالاخره متن سخنرانی رو آماده کنم...خواستم برای
یکی از بچه های دانشگاه اسرارغدیررو بگم گفت"ببین من حوصله شنیدن این چیزاروندارم"
ولی وقتی با بیست نفرجشن رو برگزارکردیم...یک روز به معنای واقعی زندگی کردیم...
آقای من...اگرغدیر کمرنگ بشه گویا همه چیز محوشده است...
هرروزی که عبورمی کند...آدم ها فراموشکارتر می شوند...همه چیز به سخره گرفته میشود...
میخوام محکم باشم برسرپیمان خویش...پس ای امام من دعایم کنید...
عناوین یادداشتهای وبلاگ